تازه ابلاغ پست معلم راهنمای روستا را گرفته بودم و دردو هفته اوّل مهرماه تمام مدارس را سرکشی کرده تا با همکارانم آشنا شوم . مدارس چند پایه ویژگیهای خاص خود را دارند.دریکی از آن مدارس افتخار آشنایی با سه نفر از همکاران نصیبم شد.

 یکی ازخانم ها به عنوان مدیر آموزگارانجام وظیفه می کرد. بعد از این بازدید مدیربه مرخصّی سه ماهه(زایمان) رفت ودیگر اورا ندیدم تا این که در یکی از روزهای سرد بهمن ماه وقتی وارد مدرسه شدم دیدم خانم مدیراز مرخصّی برگشته ودر کلاس درس مشغول تدریس است.

    مستقیماً وارد کلاس او شدم وبعد از سلام علیک و تعارف های معمول جعبه کارتنی که در وسط کلاس و در آ ن بسته بود نظرم را جلب کرد. بانوک کفشم آن را به گوشه ای از کلاس که سطل آشغال قرار داشت فرستادم تا مزاحم ومخل در امر تدریس نباشدوعملاًبه همکارم نشان داده باشم که در امربهداشت ونظافت کلاس باید توجه ودقت بیشتری داشته باشند.

 کارتن نسبتاً سنگین به نظر آمد ودر لحظه ای احساس کردم صدای ضعیفی از درون آن شنیده می شود. وقتی در آن را باز کردم دیدم نوزاد قشنگی درون آن خوابیده است. با لبخند زیبایش مرا مات ومبهوت خود کرد وهمین امر باعث شد که او را با کارتن در آغوش بگیرم.

 لبخندهایش را با تبسّمی پاسخ دادم واو را با تخت خوابش که از جنس مقوّا بود بر روی میز آموزگار گذاشتم وبه خانم معلم گفتم:«چرا این اشرف مخلوقات را درون کارتن قرار داده ایِِِ؟»

 اوبه حالتی که شرم سراسر وجودش را فراگرفته بود پاسخ داد:« آقای آتشی وقتی دیدم با موتور وارد مدرسه شده ای فرصت و مجال تمام کارها از من سلب گردید و تنها کاری که می توانستم انجام بدهم همین بود که او را برای دقایقی درکارتن مخفی کنم».

با خود گفتم : ای خدای بزرگ، مگر معلّم راهنماهای قبل ازمن چگونه رفتارکرده اند که این چنین همکاران با دیدن آنان عکس العمل نشان می دهند تا آنجایی که حاضر است جان عزیز دلبندش را به خطرافکند.

 نوزادهمچنان درکارتن خوابیده و در مشغول خنده بود.

 ندانستم که به چه چیزمی خندد، آیا به کار مادرش که در جلوی چشم دانش آموزان او را به زندان کارتن فرستاده بود، ویا از حضور بی موقع و غافلگیرانه معلم راهنما در مدرسه و یا شاید به بعضی از قوانین و مصوبه های آموزش و پرورش نیشخند می زد.

 وقتی اسم او را از مادرش سوال کردم با تبسّمی خاص گفت:نام او« اشرف» است.

 هم اکنون که این خاطرات را می نویسم آن اشرف مخلوقات درون کارتن ، یا بهتربگویم آن اشرف خنده رو، دخترخانم گلی شده است که در کلاس اوّل ابتدایی همان مدرسه وبه آموزگاری همان زندانبان موقّت که شش سال پیش ازترس معلم راهنما اورادرکارتن مخفی کرده بود، مشغول به تحصیل است.

                                             28/7/1382        معلم راهنما:مسعود آتشی